آسمان بی تو سیاه است
ابرها بی تو می گریند
تا به کدامین سحر
از پشت پنجره های باران زده
چشم به کوچه های غربت
که گویی هرگز انتهایی ندارند خیره شوم...
چشم هایم دیگر رنگ و رویی ندارندکوچه های بی انتهای غربت
از انبوه اشک هایم
به دریاچه ی آرزوهای گم شده تبدیل شده اند
دریاچه ای که پر از آرزوهای غرق شده است...
تا به کدامین سحربا اشک چشمانم
که پر از اندوه جدایی است
دریاچه های غربت را سیراب کنم...
بریده ام از غم سال ها انتظاربریده ام از آوردن خاطراتت
فقط با چشمانی بسته و اشک آلود...
دیگر ستاره هایم در آسمان آرزوهایم
برایم چشمک نمی زنند
گویی آنها نیز از پس سال ها انتظار
به خوابی ابدی فرو رفته اند...
دیگر بس است...بیا ستاره شب های من...دست هایت را به من بسپار...